این یه ماه

ساخت وبلاگ
گاهی حس میکنم توی فصل‌ها گیر افتادم. هر سالی که به سنم اضافه میشه، انگار یه لایه ی دیگه روی ۴ فصل زندگیم میشینه و دوباره قراره تکرار بشه. انگار خاطره ها سر جای خودشون توی روزی که اتفاق افتادن ایستادن و سال بعدش وقتی از همون روز رد میشم حس و حالش هنوزم قابل لمسه واسم. خاطراتم وایسادن و صدام میکنن و من هرسال سنگین تر از سال قبل قدم هامو برمیدارم... سنگینیشون گاهی باعث میشه تو بعضی روزا گیر کنم و نتونم رد بشم. شاید یه روز زیر بار این سنگینی له بشم. نوشته شده در دوشنبه دهم مرداد ۱۴۰۱ساعت 11:42 PM توسط نامیرا| | این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 152 تاريخ : سه شنبه 18 بهمن 1401 ساعت: 20:54

Nobody's near while I'm breaking down, standing there
I lost the one who could save me from sinking and now I have nothing here
Just tears near my ears,
And the words hiding inside without someone to hear
I need a shoulder to lean on without any fear
But i still feel lonely as I miss you dear.

نوشته شده در یکشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۱ساعت 11:39 PM توسط نامیرا| |

این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 260 تاريخ : جمعه 7 بهمن 1401 ساعت: 16:30

می‌نویسم یادگاری از این روزا، روزایی که واقعا قرار نیست تکرار بشن. روزایی که بعضی شباشو با مقاله نوشتن گذروندم، بعضیای دیگه‌شو با کارای اجرایی و اضطراب کارایی که باید انجام بدم. روزایی که بدون طرح درس نوشتن کلاسامو شروع کردم و جلساتی که با ماهیچه های گرفته برگزار کردم. روزایی که تصمیم گرفتم انقدر سرم شلوغ باشه تا به چیزی فکر نکنم، که نتونم که فکر کنم داره چی بهم میگذره. روزایی که با رفتن دنبال کارای اداری و نوشتن طرح و صورت جلسه میگذره و حتی نمی‌تونم واسه این حجم از کار برنامه‌ریزی کنم. روزایی که جام جهانیشو حتی نتونستم یه بازی کامل ببینم و واسه حذف شدن تیمم وقت سوگواری نداشتم. روزایی که جا انداختن وعده های غذایی روتینم شده و سر و کله زدن با آدما عادت. روزایی که بدون اینکه حتی کاری رو بلد باشم قبول می‌کنم و نتیجه ی کار به قولی 'عالی' میشه، بدون اینکه اهمیت بدم چقدر تایم واسه یادگرفتنش گذاشتم. روزایی که جریان زندگیم روی دور تنده و داره منو با خودش همراه می‌کنه. روزایی که کاش ازشون فقط خاطرات خوب بمونه! نوشته شده در دوشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۱ساعت 1:38 PM توسط نامیرا| | این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 208 تاريخ : جمعه 7 بهمن 1401 ساعت: 16:30

تازه فهمیدم بقیه نمی‌دونن من چقدر از برف بدم میاد. فهمیدم اون سکوت کرکننده‌ی درونم که وقتی برف میاد فریاد می‌زنه رو کسی نشنیده. اون سکوت زننده که باعث میشه چشمام خیره به برف بمونه و چیزی نبینم و نشنوم. اون صحنه‌ای که جلوی چشمم میاد موقع باریدن برفو کسی نمی‌بینه. روزی که برف بود، سرد بود، همه جا سفید بود، سر و صدای جمعیت تو فضا پخش میشد و فضا غم آلود بود؛ اما تنها چیزی که تونستم حس کنم نبود تو بود. و این از دست دادن برای یه بچه‌ی ۶ ساله سنگین بود، غیرقابل درک بود، گنگ بود؛ طوری که دیگه اون بچه نتونست چیزی رو حس کنه، نه غمو، نه سرما رو و نه حتی معنی داشتنو. نوشته شده در سه شنبه ششم دی ۱۴۰۱ساعت 11:28 AM توسط نامیرا| | این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 67 تاريخ : جمعه 7 بهمن 1401 ساعت: 16:30